من مسلمانم
قبله ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
 دشت سجاده من
 من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
 در نمازم جريان دارد ماه جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست
 همه ذرات نمازم متبلور شده است
 من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
 من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم
پي قد قامت موج
 كعبه ام بر لب آب
 كعبه ام زير اقاقي هاست
 كعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشني باغچه است
 اهل كاشانم
 پيشه ام نقاشي است
 گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما

تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
 دل تنهايي تان تازه شود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود
 باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي مي كرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
 يك بغل آزادي بود
 چيزها ديدم در روي زمين
 كودكي ديدم ماه را بو مي كرد
 قفسي بي در ديدم كه در آن روشني پرپر مي زد
 نردباني كه از آن عشق مي رفت به بام ملكوت
 من زني را ديدم نور در هاون مي كوبيد
ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود
 من گدايي ديدم در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست
در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير
شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما
من كتابي ديدم واژه هايش همه از جنس بلور
 كاغذي ديدم از جنس بهار
 من قطاري ديدم روشنايي مي برد
 من قطاري ديدم فقه مي بردو چه سنگين مي رفت
من قطاري ديدم كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت
 من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد
 و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي
 خاك از شيشه آن پيدا بود
كاكل پوپك
 خال هاي پر پروانه
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي
خواهش روشن يك گنجشك وقتي از روي چناري به زمين مي آيد
در ميان دو درخت گل ياس شاعري تابي مي بست
 پسري سنگ به ديوار دبستان ميزد
كودكي هسته زردآلو را روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از خزر نقشه جغرافي آب مي خورد
عشق پيدا بود موج پيدا بود
برف پيدابود دوستي پيدا بود
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاك
ريزش تاك جوان ازديوار
بارش شبنم روي پل خواب
پرش شادي از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت كلام
جنگ يك روزنه با خواهش نور
جنگ تنهايي بايك آواز
جنگ خونين انار و دندان
جنگ پيشاني با سردي مهر
حمله كاشي مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
فتح يك قرن به دست يك شعر
فتح يك كوچه به دست دو سلام
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ
همه ي روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در باغ معلق مي خواند
روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است
 من با تاب من با تب
 خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام
من دراين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد
و صداي سرفه روشني از پشت درخت
 عطسه آب از هر رخنه ي سنگ
 چك چك چلچله از سقف بهار
 و صداي صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهايي
و صداي پاك ‚ پوست انداختن مبهم عشق
 متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح
 من صداي قدم خواهش را مي شونم
شيهه پاك حقيقت از دور
 من صداي وزش ماده را مي شنوم
 و صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
 و صداي باران را روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي اواز انارستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
 پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
 پر و خالي شدن كاسه غربت از باد
 من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
روح من كم سال است
 روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد
 روح من بيكاراست
قطره هاي باران را ‚ درز آجرها را مي شمارد
روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
 من نديدم بيدي سايه اش را بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به كلاغ
 هر كجا برگي هست شور من مي شكفد
مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم
 مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن
 من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه عشق
 زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است
 زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچد
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست
خبر رفتن موشك به فضا
لمس تنهايي ماه
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر
زندگي شستن يك بشقاب است
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
 زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست
هر كجا هستم باشم
 آسمان مال من است
 پنجره فكر هوا عشق زمین مال من است
 چه اهميت دارد
 گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
 من نمي دانم كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست
 و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
 گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد ‚ واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد بست
 زير باران بايد رفت
فكر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد برد
عشق را زير باران بايد جست
 زير باران بايد با زن خوابيد
زير باران بايد بازي كرد
زير باران بايد چيز نوشت حرف زد نيلوفر كاشت
 زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است
رخت ها را بكنيم
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم
شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را
 گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم
 و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد
و نگوييم كه شب چيز بدي است
 و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ
 و بياريم سبد
 ببريم اين همه سرخ اين همه سبز
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
 و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
 و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
 و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون
 و بدانيم اگر كرم نبود زندگي چيزي كم داشت
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت
 و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مي شد
 و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه دريا ها
و نپرسيم كجاييم
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست
 و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است
 پشت سرنيست فضايي زنده
پشت سر مرغ نمي خواند
پشت سر باد نمي آيد
 پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است
 پشت سر خستگي تاريخ است
 پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد
لب دريا برويم
 تور در آب بيندازيم
 وبگيريم طراوت را از آب
 ريگي از روي زمين برداريم
 وزن بودن را احساس كنيم
 بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف ملكوت
ديده ام سهره بهتر مي خواند
 گاه زخمي كه به پا داشته ام
 زير و بم هاي زمين را به من آموخته است
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوترنيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند
مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
و همه مي دانيم
 ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند
چيز بنويسد
به خيابان برود
ساده باشيم
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت
كار مانيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
 كه در افسون گل سرخ شناور باشيم
پشت دانايي اردو بزنيم
 دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم
 صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم
 هيجان ها را پرواز دهيم
روي ادراك  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم
 نام را باز ستانيم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم